گربه
Do you have time?
زن از جلوى در كنار رفت. وارد شد. زن در را پشت سر قفل كرد و بعد جلوى او براه افتاد.
-Is it your first time?
-No.
زن در يكى از اتاقها را باز كرد. مرد داخل شد.
-Fifty dollars please...
مرد دست در جيب كرد و پولها را جلوى زن گرفت. زن گفت:
-Take off your clothes and lay down. I’ll be right with you in a minute.
زن در را بست. اتاق نور صورتى كمرنگى داشت. كف اتاق تشك كوچكى با ملافه سفيد انداخته بود. لباسهايش را بيرون آورد و در جالباسى آويزان كرد. مجلهاى را از روى ميز كنار اتاق برداشت و روى تشك دراز كشيد. سردش شده بود. مجله را ورق زد. نگاهى به ساعتش انداخت. از اتاق بغلى صداى خنده و حرف زدن زن و مردى مىآمد. هرچه تلاش كرد نتوانست بفهمد مرد به چه زبانى حرف مىزند. مجله را كنارى انداخت. روى تشك نيمخيز شد و ملافه را روى خود كشيد. بعد به پشت دراز كشيد و دستهايش را جلوى صورت حائل كرد.
كسى به در زد.
-Come in...
زن داخل شد و با صدايى كشدار گفت:
-Hello...
سرش را برگرداند. زن حالا لباس كوتاه صورتى رنگى پوشيده بود. روى دو زانو كنار تشك نشست و به آرامى دستش را پشت گردن مرد گذاشت. پرسيد:
-Are you scared?
-No I just feel cold...
-What is your name?
-Jim... And what is yours?
زن گفت: ...Joy و بعد خنديد. پرسيد:
-Where are you from?
-I am from Egypt... And you?
زن باز هم خنديد.
-I am from another planet.
مرد گفت:
-Tell me...
زن دستهاى مرد را روى زانويش گذاشت و ناخنهايش را به آرامى پشت بازوهاى مرد كشيد:
-I am from Japan...
مرد خنديد.
-Come on, you don’t look Japanese...
-And you don’t look Egyptian; and it really doesn’t matter...
فشار دستهاى زن را حس كرد كه روى ستون فقراتش قرار گرفتند.
-Are you married?
مرد گفت:
-No. My mother gave me this ring.
زن كف دستش را پشت پاهاى مرد كشيد. مرد گفت:
-How long you have been in this country?
-Many years, and who really cares...?
-Do you like this job?
-What about it? What is wrong with my job?
-Nothing, I was just a little curious... Don’t you want to get married and have children? Like all ordinary people?
زن حوله را از پشت مرد كنار زد. مرد گرماى دستهاى زن را احساس كرد كه بالاى رانهايش را مىماليدند.
زن پرسيد:
-Do you like it?
-You do it so good... How long you have been in this business?
-I just started yesterday... Can you believe it?
قهقههاى زد و باز ناخنهايش را به آرامى پشت رانهاى مرد كشيد. پرسيد:
-What is your job?
-Engineer, I am a mechanical engineer...
-So you work hard...
-Yes, and some times I really need good company...
زن خندهاى كرد. دستهايش بازايستادند. مرد سرش را برگرداند و زن را ديد كه پيراهنش را از تن بيرون مىآورد.
-Don’t talk... just relax...
بعد گرماى پاهاى زن را كه بر پشتش نشسته بود حس كرد و دستهايش را كه دوباره روى بدن او به حركت در آمده بودند. زن روى پشت مرد خم شد زبانش را روى گوشها و گردنش كشيد. حالا صداى تپش قلب زن را همراه با صداى نفس كشيدنش مىشنيد.
-Do you like it?
-Not yet...
-Why not?
-Because I want to know more about you... Do you really enjoy your job? You didn’t even tell me your real name and your true nationality...
زن زير لب كلمه نامفهومى را زمزمه كرد. كنار رفت و گوشه تخت نشست.
-Turn around.
مرد چرخيد. زن، برهنه روى دو زانو نشسته بود.
-Listen! You talk too much. Did I ask you about your real name and nationality? Do you give a shit about my nationality, or just want to have a good time?
مرد بلند شد. شلوارش را از جالباسى برداشت و بقيه پولها را به زن داد. زن پولها را شمرد. مرد روى تخت دراز كشيد...
×××
زن درِ پشت را باز كرد. مرد خارج شد. باران مىآمد. سرش را پايين انداخت. يقه كتش را بالا آورد. كليد را از جيب بيرون كشيد و بطرف ماشين رفت. كليد را كه در قفل چرخاند، دم گربه را ديد كه از زير ماشين نمايان بود. خم شد. گربه با موهاى خيس زير ماشين كز كرده بود. دستش را زير ماشين برد و گربه را نوازش كرد. گربه مىلرزيد. دست ديگرش را هم زير ماشين برد و گربه را آرام بيرون كشيد. گربه را روى صندلى كنار دستش گذاشت. از صندوق عقب ماشين حولهاى بيرون آورد، موها و صورتش را خشك كرد، بعد حوله را روى موهاى خيس گربه كشيد. گربه چشمهايش را بست و روى صندلى چمباتمه زد. بخارى ماشين را روشن كرد و بطرف خانه راه افتاد.
×××
بين راه جلوى فروشگاهى توقف كرد. دستش را به آرامى روى بدن گربه كشيد. باد گرم بخارى بدن گربه را گرم كرده بود. گربه رو به پهلو دراز كشيده و با چشمهاى نيمهباز به او نگاه مىكرد. پنجره را كمى پايين كشيد، در را باز كرد و بيرون رفت. باران بند آمده بود.
بطرف ماشين كه برگشت گربه را ديد كه روى دستها بلند شده و پنجههايش را روى پنجره ماشين مىكشد. قوطى غذا را باز كرد و كف ماشين گذاشت. گربه پايين پريد و مشغول خوردن غذا شد.
بقيه راه را آرام راند. گربه بعد از تمام كردن غذا روى پاها نشسته و به او خيره شد. حالا دمش را تكان مىداد. نزديك خانه كه رسيد موهايش را مرتب كرده و دگمه بالائيش را بست. جلوى گاراژ كه پيچيد، درِ گاراژ با صداى ناهنجارى باز شد. ماشين را پارك كرد. دختر، درِ خانه را باز كرد و با پاى برهنه بطرفش دويد.
-Daddy I have a new friend...
مرد گفت:
-باباجون باز با پاى برهنه و با لباس نازك اومدى بيرون؟
دستهايش را جلو آورد و دختر را در آغوش گرفت. دختر ادامه داد:
-He’s funny... He’s also very shy. I gave him one of my candys... He’s from Russia. I saw his father, he speaks funny too.
- دخترم چشمهاتو ببند...،I have a surprise for you
Dad! Tell me... what?
-I told you, just close your eyes and don’t cheat...
دختر چشمهايش را بست و دستهايش را جلوى چشمها گرفت. او را بلند كرد و كنار پنجره ماشين آورد.
-Now open your eyes...
دختر چشمهايش را باز كرد. گربه در گوشهاى كز كرده بود.
-Daddy I can’t believe it!
درِ ماشين را باز كرد. گربه خودش را كنار كشيد. دختر دستهايش را جلو آورد و گربه را بغل كرد. مرد دستش را روى سر گربه كشيد.
-She’s a little bit shy...
- حالا نوبت توئه كه مامان و داداشتو سورپرايز كنى.
دختر همانطور كه مادرش را با صداى بلند صدا مىزد با گربه داخل خانه رفت. مرد كيف بغليش را از زير صندلى بيرون آورد و در جيب گذاشت. بستههاى خريد را از ماشين برداشت و وارد خانه شد. بستهها را در آشپزخانه گذاشت. بعد به دستشويى رفت، صورتش را شست و موهايش را شانه كرد. صداى دختر كه با حرارت درباره گربه حرف مىزد، از بالا مىآمد.
صورتش را نزديك آينه آورد. موهاى بيشترى سفيد شده بودند. چند تار موى سفيد را دور انگشتانش پيچيد و يكى يكى كند. دور چشمهايش را ديد كه چين افتاد بود. صداى خنده زن از بالا مىآمد. به آشپزخانه برگشت. مواد غذايى را در يخچال گذاشت. در قابلمه را برداشت. غذا هنوز گرم بود. همانجا غذايش را خورد. پسر از حياط خانه بداخل آمد.
-Hi Dad! Where have you been? You promised to come over and play with shawn and me...
-باباجان، برام كارى پيش آمد، نتونستم بموقع بيام...
-Where’s Shawn now?
-He’s gon,e Dad!
- پسرم حالا هم كه چيزى نشده، بگذار فرداشب...
بعد گونه پسر را بوسيد. دستى به سرش كشيد و گفت:
- حالا برو بالا ببين براى تو و خواهرت چى آوردم. بعد هم زود برگرد كه اقلاً قبل از خواب يك دست با هم بازى كنيم...
پسر توپ را همانجا گذاشت و بسرعت از پلهها بالا رفت. مرد از يخچال يك بطرى آبجو برداشت. به اتاق رفت و جلوى تلويزيون نشست. ريموت را برداشت و تلويزيون را روشن كرد. همانجا به پيغامهاى تلفن هم گوش داد. حالا صداى هياهوى دختر و پسر و زن درهم آميخته بود. خوابش گرفته بود. تلويزيون را خاموش كرد. بطرى آبجو را سر كشيد. كتش را برداشت و به طبقه بالا رفت. در اتاق، زن با لباس كار روى تخت دراز كشيده بود. دختر و پسر كنار زن روى تخت نشسته بودند. گربه روى تخت نشسته بود. بچهها دست خود را روى سر گربه مىكشيدند. سلام كرد.
- سلام. چرا اينقدر دير آمدى؟
- برام يه عالمه كار پيش اومد. بعد هم كه سر راه به اين گربه خانوم برخوردم و حيفم اومد نيارمش خونه...
زن لبخند زد.
- از كجا مىدونى كه صاحب نداشته باشه؟
- اگه صاحب داشت پلاك به گردنش مىانداختن. تازه او الاغى كه حيوون به اين نازى را توى خيابون ول كنه كه زير ماشين اين و او بره همون بهتر كه بىگربه بشه.
زن نگاه سرزنشآميزش را به او دوخت.
دختر گفت:
-I want to call her Pishi...
پسر گفت:
- I don’t like that name...
زن گربه را بلند كرد و روى سينهاش گذاشت.
- نگاه كن چه چشمهاى خوشگل و معصومى داره...
- من بين راه بهش غذا دادم. براى فرداش هم يه چيزايى گرفتم تا بعد ببينيم چكارش بايد بكنيم.
پس از جيبش نخى را بيرون آورد و جلو چشم گربه تكان داد. سر گربه بدنبال نخ اينطرف - آنطرف مىرفت، بعد از روى سينه زن پريد و دستش را دراز كرد كه نخ را بگيرد.
- شامت رو گذاشتم روى اجاق. اونقدر منتظرت وايستادم كه بچهها خيلى گرسنه شون شد. مجبور شديم غذا بخوريم.
پيراهن و شلوارش را روى جالباسى انداخت و لباس ورزشىاش را پوشيد. دختر و پسر روى زمين با دم گربه بازى مىكردند. پرسيد:
- دخترم! homework هاتو كردى؟
-No Daddy. I need your help. I had some problems. I was waiting for you...
پسر نخ را بالا گرفت. گربه بالا پريد. صداى خنده دختر بلند شد. پسر نخ را كشيد و از اتاق بيرون رفت. گربه و دختر هم پى او دويدند. پسر از پايين پلهها با صداى بلند گفت:
-Dad I’ll be waiting for you.
مرد روى لبه تخت نشست و گفت:
- چه خبر؟
- هيچى، خستهام... تمام ستون فقراتم تير مىكشه. اين كمردرد لعنتىام انگار نمىخواد دست از سر من برداره، سر كارم برام اعصاب باقى نمونده... امروز دوباره با رئيسم حرفم شد. مرتيكه مزخرف! هر روز كه تو خونه با زنش دعواش مىشه مىخواد دق دليشو سر من در بياره. سر هر چيز كوچكى به آدم بند مىكنه. هفته پيش ده - دوازده ساعت اضافه كار كردم، اين هفته گفته كه شنبه هم بريم سر كار... منم اصلاً خودمو مىزنم به مريضى. گور باباش...
مرد بند كفشهاى كتانيش را محكم كرد.
- من كه هميشه ميگم... تو نبايد اعصاب خودتو خراب كنى. اين اوريانتالا همشون خركارن... اونوقت از آدم توقع دارن كه مثل خودشون تا بوق سگ كار كنه. همه زندگيشون خلاصه شده توى كار و كار. اونوقت با زن جماعت هم مثل سگ رفتار مىكنن. مرداشون كه فكر مىكنن از كون فيل افتادن و همه زناى دنيا بايد جلوشون دست به سينه وايسن.
- هر روز كه ميام يه پوشه جديد گذاشته روى ميزم، بعد هم درخواستاى جديد كه به اين تلفن بزن، فلان مطلب را تايپ كن، يا به بهمان كَسَك نامه بنويس و از اين مزخرفات...
مرد بطرف در رفت.
- مىرم پائين يك كم با بچهها سروكله بزنم.
پائين آمد. تلويزيون روشن بود. دختر گربه را در بغل گرفته و نوازش مىكرد. كتابهايش روى ميز ولو بودند. كنار دختر نشست. دستش را روى سر گربه كشيد. گربه سرش را بلند كرد و چشمهايش را به او دوخت. دست كوچك دختر را گرفت و بطرف صورتش برد و آنرا بوسيد. تلويزيون را خاموش كرد.
- باباجون! homework هاتو آماده كن. اونائى رو هم كه اشكال دارى علامت بزن، من مىرم يك كمى با داداشت بازى كنم و بعد بيام. باشه؟
دختر زير لب چيزى گفت. مرد به آشپزخانه رفت. آشپزخانه بوى بدى مىداد. ظرفها در ظرفشويى تلنبار شده بود. آب را باز كرد و ظرفها را يكى يكى در ماشين گذاشت. آشغالها را برداشت و به حياط برد. پسر دستها را زير چانه گذاشته، روى توپ نشسته و سرش را پائين انداخته بود. آشغالها را در سطل بزرگ زباله ريخت. دستش را روى سر پسر كشيد.
- پسرم! معذرت مىخوام.
بعد پنجههايش را مشت كرد و به آرامى به شانه پسر زد.
-Come on dude. I’m ready. Let’s play now.
پسر از روى توپ بلند شد و توپ را بطرف مرد انداخت.
-I don’t want to play. I’m tired...
- So I’ll play by myself...
توپ را بطرف حلقه پرتاب كرد. پسر بطرف در خانه رفت. مرد تنها مشغول بازى شد. توپ را از زواياى مختلف بطرف حلقه مىانداخت. بعد مىدويد و سعى مىكرد توپ را قبل از زمين خوردن بگيرد. بعد از چند دقيقه به نفس نفس افتاد. با آستين صورت عرق كردهاش را پاك كرد و به داخل خانه رفت. از يخچال بطرى آبجو را برداشت. صداى بلند تلويزيون مىآمد. به اتاق رفت. دختر روى مبل خوابيده بود. گربه روى صندلى روبرو نشسته بود و به او نگاه مىكرد. تلويزيون را خاموش كرد. آبجو را سر كشيد. دختر را به آرامى از روى مبل بلند كرد. با يك دست چراغ را خاموش كرد و از پلهها بالا رفت. گربه هم دنبالش راه افتاد. دختر را در اتاقش روى تخت گذاشت و بعد گونههايش را بوسيد. از اتاق پسر صداى تيراندازى و صداى بهم خوردن چيزى مىآمد. در اتاق را باز كرد. چراغ اتاق خاموش بود و پسر با كامپيوتر بازى مىكرد.
- تا نيم ساعت ديگه بازى را قطع مىكنى وگرنه دوباره دير به مدرسه مىرسى... اينبار ديگه من براى معلمت كاغذ نمىنويسم...
پسر جوابى نداد. مرد در را بست و به دستشويى رفت. همانطور كه دندانهايش را مسواك مىزد در آينه چشمش به گربه افتاد كه در كنار در ايستاده بود و به او نگاه مىكرد. گربه را بغل كرد و به اطاق خواب رفت. چراغ كنار تختخواب روشن بود و زن با مجلهاى در دست روى تخت به خواب رفته بود.
لبه تخت نشست. نورى صورتى رنگ روى بدن زن افتاده بود. مجله را از دستش كنار گذاشت و عينك را آهسته از چشمش برداشت. زن چشمهايش را گشود، زير لب لبخندى زد و دستهايش را به آرامى بالا آورد. مرد خم شد. دستهاى زن روى شانهها و بعد دور گردن مرد حلقه شدند. مرد سرش را نزديك آورد و گونههايش را روى گونههاى زن كشيد. بدن زن گرم بود. گفت:
- خستهام.
مرد بدن زن را آرام به پشت چرخاند. چراغ را خاموش كرد. پرده را كنارى زد و پنجره را باز كرد. دستهاى زن را روى زانويش گذاشت و ناخنهايش را به آرامى به پشت بازوهاى او كشيد. دستهايش روى بدن زن به حركت در آمدند. زن پشت دستها را جلو آورد و جلوى صورتش را حائل كرد. مرد دستهايش را پشت كمر زن گذاشت و با آرامى فشار داد. در همان حال در آينه روبرو بدن خود را ديد كه روى كمر زن خم مىشد. آنسوتر چشمش به گربه خاكسترى افتاد كه پنجههاى خود را بدنبال عنكبوتى كه از سقف آويزان شده بود روى ديوار مىكشيد...